هر وقت قصد میکنم کمد لباسهایم را مرتب کنم، لباسها را بیرون میریزم. کوهی از لباسهای رنگارنگ در وسط اتاق تشکیل میشود. اما من نمیدانم از کجا شروع کنم. این کوه چند ساعت همانجا خودنمایی میکند و در آخر با حرفهای خواهرم مجبور میشوم چشمانم را ببندم، آستین لباسی را بگیرم، بیرون بکشم و از همان شروع کنم.
امروز هم همان اتفاق تکرار شد. نه برای کمد لباسها، میخواستم بنویسم و نمیدانستم از کجا شروع کنم. این سناریو همهجا (با کمی اغراق) تکرار میشود. نمیدانم از کجا شروع کنم، خواهرم حرفی نمیزند و من هرگز شروع نمیکنم(ایضا با اغراق)
چه میشود که لذت انجام یک کار و دستاوردهایش را قربانی لحظهی شروع میکنم؟
زمان آغاز دقیقا کدام لحظه است؟ زمانی که جرقهی انجام کاری در ذهنمان روشن میشود؟ هنگام برداشتن اولین قدم؟ زمانی که به نتیجه میرسیم؟
شروع بدون استمرار چه نتیجهای میتواند داشنه باشد؟ جز اینکه هربار انرژی بیشتری برای شروع لازم است!
ظاهرا اگر بیش از حد به شروع و پایان فکر کنیم، فقط لذت انجام کار را از خودم دریغ میکنیم. شروع و پایان را هم در نطفه خفه کردهایم، اعتماد به خود را زیر سوال بردهایم و تصویر بیرونی خود را تبدیل کردهایم به یک تنبل ترسو.